شفايافته: اكبر عابديني
سن: 12 سال
نوع بيماري: نابينا
اهل: زنجان
تاريخ شفا: شهريور 1369ـ برابر با 29 صفر و مصادف با شب شهادت امام رضا(ع)
چشم‌هايش بي‌آنكه نگاهي داشته باشد، در ميان دردهاي بي‌شمار، آرام پلك مي‌خورد و مرواريدهاي درشت اشك از ميان آن، به صورت دو جوي روان و شفاف، خيز برمي‌داشت و پس از عبور از جاده صاف گونه‌هاي كوچكش، بر روي پيراهن او فرو مي‌چكيد. با خود انديشيد كه درد و گريه، سهم بزرگي از زندگي كوتاه او بوده است كه از شش ماهگي و پس از آنكه بر اثر يك بيماري ناشناخته، بينايي خود را از دست داد، مونس و همراه او شد و هيچ وقت رهايش نكرد. اما در زندگي انسان‌ها، لحظه‌هايي هم هست كه سرنوشت آدمي را تعيين مي‌كند. هر اتفاقي ممكن است مسير زندگي را تغيير دهد و او را وارد مسيري كند كه هرگز انتظارش را نداشته است.
زندگي اكبر در ده سالگي با يك اتفاق، وارد مسير ديگري شد. خدايي كه چنين مقدر كرده بود تا پرده سياه شب، چشمانش را بپوشاند، نعمت ديگري را به اكبر ارزاني داشت تا هميشه شكرگزار او باشد. اكبر كه هميشه همراه پدرش به جلسات مذهبي مسجد مي‌رفت، متوجه شد كه به خواندن نوحه و مداحي علاقه‌مند است و هرگاه مداح مي‌خواند، او هم با وي همنوايي مي‌كرد. روزي كه در خود و با خود، نوحه‌اي را زير لب زمزمه مي‌كرد، دستي بر شانه‌اش نشست و صدايي او را مخاطب قرار داد:
ـ چه صداي خوبي داري.
صداي نوحه‌‌خوان مسجد را شناخت. با خجالت سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. مرد، دست زير چانه او برد و سرش را بالا آورد. نگاهش را در چشمان بي‌سوي او دوخت و گفت:
ـ امشب بايد بخواني. از صداي گرم تو بايد همه بهره ببرند.
اتفاقي كه هرگز انتظارش را نداشت، رخ داد و آن شب در مسجد نوحه‌اي خواند كه همه را به گريه واداشت. مردم از صداي محزونش تعريف‌ها كردند و اكبر دانست كه خدا به او عنايت كرده و حنجره‌اي طلايي به وي داده است. نيت كرد از آن نعمت خدادادي فقط براي رضايت او بهره جويد. او شركت در جلسات نوحه‌‌خواني را ادامه داد و در اين جلسات فنون مداحي را آموخت و خيلي زود، نوحه‌خوان مسجد شد. صداي گرم اكبر چنان شوري در دلها مي‌انداخت كه مردم براي شنيدن صدايش هر شب در مسجد جمع مي‌شدند و از مساجد ديگر هم از وي دعوت به عمل مي‌آوردند. در صداي كودكانه‌اش سوزي بود كه دلها را مي‌سوزاند و اشكها را به ديده‌ها مي‌آورد. يك شب پس از آنكه مراسم نوحه‌خواني و سينه‌زني در مسجد به پايان رسيد، مردي به سراغ اكبر آمد و از وي دعوت كرد به تبريز برود و در هيئت عزاداران آن شهر مداحي كند. او گفت كه هيئت سينه‌زني آنها، قصد دارد دهه آخر صفر و مراسم شهادت
امام رضا(ع) را به مشهد برود و در آنجا عزاداري كند، اكبر هم اگر مايل باشد مي‌تواند به عنوان مداح هيئت عزاداري با آنان همراه شود.
اكبر پر از سرور و شادماني شد. چشمان تاريكش را بست و در پشت پلك‌هاي بسته‌اش گريست. چهره‌اش را در رويارويي با حرم
امام رضا(ع) مجسم كرد كه در وسط هيئت سينه‌زني ايستاده است و نوحه مي‌خواند. دلش لرزيد و احساسي از غرور به زير پوستش دويد. با عجله به خانه رفت و ماجراي آن پيشنهاد را براي خانواده‌اش تعريف كرد. برقي در چشمان پدر درخشيد، نگاه براقش را در نگاه مات اكبر دوخت و آرام گريست. مادر دستها را به آسمان بالا برد و زير لب دعا كرد.
اكبر، دانسته يا ندانسته، خواسته يا ناخواسته وارد معركه عشق شده بود؛ مانند فرهاد كه تيشه بر سختي كوه مي‌كوفت تا راه رسيدن به عشق شيرين را هموار كند و همچون مجنون كه خاك وصال معشوق را مي‌بوييد تا سراغي از كوي ليلي بيابد؛ قلب عاشق اكبر، بي‌تاب در سينه مشتاقش مي‌تپيد.
اتوبوس غرش‌كنان، فاصله‌ها را مي‌بلعيد و به سمت
مشهد پيش مي‌رفت. در تمام طول راه، اكبر فكور بود و به لحظه رسيدن مي‌انديشيد. لحظه خلوت و زيارت. لحظه گفتن حرفهايي كه سالها در سينه‌اش جمع شده بود. بغضش تركيد. براي لحظه‌اي چشم‌هايش را بست و به جريان اشكش مهلت داد تا بيرون بريزد و چون دو جوي روان و شفاف، بر گونه‌هاي كوچكش راه بگيرد و بر سينه‌اش فرو بچكد.
از تنور خورشيد،گرماي بي‌حسابي مي‌باريد و باد سوزان كه در پس عبور پر سرعت اتوبوس به داخل مي‌وزيد، به سر و صورت اكبر شلاق مي‌زد.
داخل اتوبوس ساكت بود. گويي سنگيني هوا همه را به خواب فرو برده بود. اما خواب از چشمان اكبر فراري بود. تمامي مدت روز و شبي را كه در راه بودند. لحظه‌اي نخوابيد؛ نه خوابيد و نه گفت و نه شنيد.
نزديكي‌هاي صبح به
مشهد رسيدند. مسافران اتوبوس به هتلي رفتند كه از قبل برايشان رزرو شده بود و پس از استقرار در آن، اكبر همراه با پدرش به زيارت رفت. در طول زيارت حال عجيبي داشت. چيزي در درونش بي‌قراري مي‌كرد. داغي مطبوعي تمام زواياي روح و جسمش را مي‌كاويد. با خود انديشيد امامي كه ناخواسته او را به زيارتش طلبيده، حتماً با وي كار دارد. بي‌ترديد در اين طلب، رازي است.
از آن تصور خوب، پر از شعف و شادماني شد. با حال خوشي زيارت كرد و به هتل برگشت. در هتل، همه به انتظار او نشسته بودند. يكي از همسفران كه خوابي درباره او ديده بود، درباره خوابش گفت:
ـ خواب ديدم بانويي محجبه به هتل آمد و در حالي كه با اشاره دست تو را نشان مي‌داد، گفت: او را در شب شهادت امام(ع)، به حرم ببريد و دخيل ببنديد. اكبر شادمان شد. با همه چهره‌اش خنديد تا آن لحظه كسي او را چنان خندان نديده بود.
روز 29 صفر، بنابر خوابي كه آن همسفر ديده بود، اكبر را به حرم بردند و در حالي كه هيئت عزاداران، نوحه مي‌خواندند و بر سر و سينه مي‌زدند، او را پشت پنجره فولاد دخيل بستند.
اكبر حال ديگري داشت. در خود و با خود نبود. دنيايي از احساس و عشق شده بود. در خلوت سكوت خويش فرو رفته بود و از آن همه فرياد و شيون و گريه، چيزي نمي‌فهميد. در درونش، خيزشي سراپا شور به وجود آمده بود. گويي مطرب عشق نوايي فرحبخش ساز كرده بود و از او مي‌خواست تا رقصي سماع‌گونه را شروع كند. در انديشه‌هاي گاه مبهم و گاه روشن خود غرق بود كه دستي، دستش را محكم گرفت و او را با خود به ميان جمع عزاداران برد. صداي گريه عزاداران به هوا برخاست. نوحه‌خوان، از خواندن ماند. اكبر، همچنان اشك مي‌ريخت و بر سينه مي‌كوفت. مردي به ميانه جمع دويد و خطاب به مداح، فرياد برآورد:
ـ بخوان. دوباره بخوان.
مرد، شال سبزي بر گردن داشت. نوحه‌خوان به احترام او از جا برخاست و دوباره نغمه ماتم سر داد. شوري دوباره در جمع افتاد. مرد سيد از جمعيت خواست كه براي سلامتي اكبر، صلوات بفرستند. صداي صلوات در فضاي شلوغ صحن پيچيد. اكبر از جا برخاست و به سمت حوض آب رفت. مشتي آب بر صورت زد و از خنكاي آن به وجد آمد. در برابر نگاه تاريكش، انواري روشن و رنگارنگ پديد آمد. رنگها در برابر چشم‌هايش، به شكل‌هايي مبدل شدند و او در كمال ناباوري همه چيز را ديد. مرد سيد پشت به جمعيت ايستاده و در حالي كه چشم‌هايش را بسته بود، زير لب دعا مي‌خواند. همه مشغول نيايش بودند. ناگهان فرياد مرد سيد همه را به خود جلب كرد:
ـ او شفا گرفته است. ببينيد، او همه چيز را مي‌بيند.
صداي ضجه و گريه، با صلوات و تكبير، درهم آميخت. اكبر بر دستها بالا رفت و لباس‌هايش به تبرك، هزار تكه شد. مداح به سمتي رفت كه مرد سيد ايستاده بود. كسي آنجا نبود. نگاه كنجكاوش را به اطراف ريخت اما او را نيافت. بي‌آنكه بخواهد، قطره اشكي بر گونه‌اش دويد.

نگاهش را به حرم داد. به گنبد و گلدسته‌ها، به بيرقي كه باد در آن مي‌پيچيد و آن را به اهتزاز در مي‌آورد و به پرواز كبوتران در آبي آسمان. همه چيز برايش زيبا بود و زيباتر از همه، پرواز اكبر، بر دست‌ها.