كرامت امام رضا(ع)


سال ها پيش كارواني براي زيارت مشهد پاي پياده از طبس اماده ميشد.

در ميان كاروان يك شخصي كه توانايي حركت نداشت براي ثبت نام

اماده شد.مدير كاروان به ان مرد گفت :شما نميتوانيد با ما بياييد.

درواقع شما نميتوانيد پابه پاي كاروان در مشهد حركت كنيد.

ان مرد پس از شنيدن اين حرفها شروع به گريه كردن كرد وگفت:

يعني شما ميگوييد من كه پاي رفتن ندارم حق ديدن امام رضا را ندارم.؟؟

خلاصه با كمي اصرار مدير كاروان قبول كرد كه ان مرد را ثبت نام كند.

روز اعزام رسيد.همه ذوق داشتند.سر انجام به مشهد رسيدن.

درميان كاروان چند پسر بودند كه تصميم گرفتند ان مرد فلج را اذيت كنند.

بعد از چند روز كاروان به سمت بازار حركت كرد ان پسران در بازار

ان مرد را با ويلچرش ميچرخاندند.وهمش در حال تمسخر ان مرد بودن.ان را رها

ميكردن تا او را كمي بترسانند ووقتي ان مرد شروع به التماس ميكرد

ان را دوباره با خود حركت مبدادند.

در نهايت روز اخر وحركت كاروان رسيد .

وقتي كاروان شروع به حركت كرد ان پسرها دوباره تصميم به اذيت ان مرد گرفتند.

ان ها در دستشان برگه هايي گرفتند وگفتند اين نامه هارا امام رضا به ماداده

اين برگه هاي امان از اتش جهنمند.

مرد وقتي اين كلمات راشنيد شروع به گريه كردو گفت چرا امام رضا(ع)

به من نامه امان از اتش را نداده.مگه من چه كردم كه اقا با من اينكار را كرد.؟؟؟

مرد از كاروان جداشد وگفت ميروم به حرم امام وانقدر گريه ميكنم تا اقا به منم

اين نامه رابدهد.

در مسيري كه داشت به سمت حرم برميگشت در كنار خيابان

و روبه گنبد اقا ايستاد وگريه ميكرد كه ناگهان ديد شخصي

از دور به سمتش ميدود وميگويد:

نميخواد بياي صبركن امدم.

اقا امام هشتم بود.

به سمت مرد امد وگفت بلند شو واين نامه امان از اتش جهنم را از دستم

بگير.

چگونه؟؟؟مرد تعجب كرد!!!!

كه ناگهان دونفر را كنار خود ديد كه دستانش را گرفتند وبلندش كردند.

مرد نگاهي به پاهايش كرد و با گريه امان نامه را از دست امام رضا(ع)

گرفت وبه سرعت به كاروان برگشت وبه پسران گفت:

امام رضا هم به من شفا داد وهم نامه امان از اتش.

پسران شروع به گريه كردند وبه ان مرد گفتند مارا ببخش كه اينهمه

وقت سربه سرت گذاشتيم.

ما اصلا نامه امان از اتشي نداشتيم.

فقط داشتيم تورا اذيت ميكرديم.





*تمام*